^^^^^*^^^^^
دفترچه خاطراتش رو بهم داد و گفت: واسم چند خط یادگاری بنویس
واسش نوشتم: هر ادمی که وارد زندگی تو میشه همراه خودش یه درس میاره... یه درس که تو هیچ کتابی نیست.. یه درس که هیچ معلم و استادی نمی تونه یادت بده.. فرقی نمی کنه اون ادم خوب باشه یا بد... فرقی نمی کنه اون ادم پیر باشه، یا جوون هر ادمی با خودش یه درس به زندگیت اضافه می کنه، که تا حالا نمی دونستی اگه درس رو یاد بگیری برنده ای حتی اگه اون ادم دیگه تو زندگیت نباشه.. اگه درس رو یاد نگیری بازنده ای حتی اگه اون ادم هنوز تو زندگیت باشه
چند دقیقه ای به نوشتم خیره شد و هیچ نگفت انگار داشت با خودش مرور می کرد که چه درسهایی از چه ادمهایی یاد گرفته.. درس ادمهای زندگیش رو که مرور کرد ازم پرسید تو از من چی یاد گرفتی؟ من چه درسی رو اوردم تو زندگیت ؟
دستش رو اروم گرفتم و گفتم من با تو فهمیدم که ادمها جای خالی هم رو پر نمی کنند. نه من می تونم جای خالی کسی که نیست رو برای تو پر کنم نه تو می تونی جای خالی کسی که نیست رو برای من پر کنی.. از تو یاد گرفتم کسی که ادم زندگیم باشه دنبال پر کردن جای خالی کسی نیست. چون جای خودش رو تو زندگیم پیدا می کنه.. دستم رو فشار داد و گفت: پیدا کردم
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
تو کوچه امین اینا یه زمین خالی بود که عصر ها با بچه های محل اونجا فوتبال بازی میکردیم
امروز هم قرار فوتبال داشتیم، تند کفشامو پوشیدم که ننه بانو صدام زد
اردلان ننه بیا این نخو واسم سوزن کن
نچ ننه بانو کفش پوشیدم بده ارغوان
دستش بنده خودت بیا
ای بابا نگاهی به اطراف انداختم که یه وقت مامان سر نرسه، با کفش چهار دست و پا رفتم تو زودی کار ننه رو انجام دادم و رفتم واسه فوتبال
چند دقیقه ای از بازی گذشته بود که پنجره ی خونه متروکه باز شد و قلب من به تلاطم افتاد
اون بود که با لبخند به گلهای روی طاقچه دست میکشید، و من مثل مسخ شده ها بهش نگاه میکردم
روسری آبی صورت زیباش رو قاب گرفته بود، صدای جیرینگ النگو هاش رو از اون فاصله دور هم میشنیدم دلم یه جوری میشد
چشمش که به من افتاد اخماشو کشید تو هم، فکر کردم الان پنجره رو میبنده و میره تو ولی مثل طلبکارا بهم خیره شد با درد بدی که توی دماغم پیچید از اون تابلو زیبا دست کشیدم
دماغم پر از خون شد اما نگاه سرکشم باز هم پی اون رفت دیگه اخمی نبود، با صورت خندون به من نگاه میکرد سری به چپ و راست تکان داد و پنجره رو بست و پرده رو کشید
با صدای امین به دنیای واقعی برگشتم: دیوونه چی کار میکنی سه ساعته مثل چوب خشک یه جا وایسادی
برو بابایی نثارش کردم و رفتم تا صورتم رو بشورم
ادامه دارد پنجره | قسمت اول ◄ پنجره | قسمت دوم ◄ پنجره | قسمت سوم ◄ پنجره | قسمت چهارم ◄ پنجره | قسمت پنجم ◄